بسم الله الرحمن الرحیم
اِقْرَأ بِاسْمِ ربَّکَ الَّذی خَلَق* خَلَقَ الانسانَ مِنْ عَلَق *اِقْرَأ وَ رَبُّکَ الَاکْرَمُ* اَلَّذی عَلَّمَ بِالقَلَم *عَلّمَ الِانسانَ ما لَمْ یَعلَم.** هُوَ الَّذی بَعَثَ فی الاُمّیین رَسولاً مِنْهُم یَتلُوا عَلَیهِم آیاتِهِ وَ یُزَکّیهِمْ وَ یُعَلِّمُهُمُ الکِتابَ وَ الحِکْمَهَ وَ اِنْ کانُوا مِنْ قَبْلُ لَفی ضَلالٍ مبُین.
من کیستم ؟
وقتى چنین حالت اعنى خروج از عادت که در درس پیش گفته ایم برایم پیش آمد، مدتى در وضعى عجیب بودم که نمى توانم آن را به بیان قلم در آورم و بقول شیخ شبسترى در گلشن راز:
که وصف آن به گفت و گو محال است |
که صاحب حال داند کان چه حال است |
چرا خوابم مى
آید خواب چیست ؟ بیدار مى شوم بیدارى چیست ؟ چرا بیدار مى شوم چرا خوابم
مى آید نه آن از دست من است و نه این ؛ خواب مى بینم خواب دیدن چیست تشنه
مى شوم ، آب مى خواهم ، تشنگى چیست ، آب چیست ؟!
اکنون که دارم مى نویسم
به فکر فرو مى رفتم که من کیستم این کیست که این جا نشسته و مى نویسد نطفه
بود و رشد کرد و به این صورت در آمد، آن نطفه از کجا بود چرا به این صورت
در آمد. صورتى حیرت آور در آن نطفه چه بود تا بدین جا رسید؟ در چه کارخانه
اى صورتگرى شد و صورتگر چه کسى بود؟ آیا موزون تر از این اندام و صورت مى
شد یا بهتر از این و زیباتر از این نمى شد؟ این نقشه از کیست و خود آن نقاش
چیره دست کیست و چگونه بر آبى به نام نطفه این چنین صورتگرى کرد، آن هم
صورت و نقشه اى که اگر بنا و ساختمان آن ، و غرفه ها و طبقات اتاق هاى آن ،
و قوا و عمال وى ، و ساکنان در اتاق ها و غرفه هایش ، و دستگاه گوارش و
بینش ، و طرح نقشه و پیاده شدن آن ، و عروض احوال و اطوار و شوون گوناگون
آن شرح داده شود هزاران هزار و یک شب مى رود ولى آن افسانه است و این حقیقت
؟! (130)
وانگهى
تنها من نیستم ، جز من این همه صورت هاى شگرف و نقشه هاى بوالعجب از
جانداران دریایى و صحرایى و از رستنى ها و زمین و آسمان و ماه و خورشید و
ستارگان و نظم و ترتیب حکم فرماى بر کشور وجود و وحدت صنع ، و چهره زیبا و
قد و قامت دلرباى پیکر هستى نیز هست که در هر یک آنها چه باید گفت ، و چه
مى توان گفت و چه پرسشهایى بیش از پیش که در یک یک آن ها پیش مى آید و در
مجموع آنها عنوان مى توان کرد، حیرت اندر حیرت ، حیرت اندر حیرت ؟!
هر
چه مى بینم ، متحرک و حرکت مى بینم ، همه در حرکتند، زمین در حرکت و آسمان
در حرکت ، ماه و ستارگان و خورشید در حرکت ، رستنیها در حرکت ، شاید آب و
هوا و خاک و دیگر جمادات هم در حرکت باشند و من بى خبر از حرکت آنها چرا
همه در حرکتند؟ چرا؟ محرک آنها کیست ؟ آیا احتیاج به محرک دارد یا خود به
خود بدون محرک در حرکتند؟ اگر محرک داشته باشند آن محرک کیست و چگونه
موجودى است و تا چه قدر قدرت و استطاعت دارد که محرک این همه موجودات عظیم
است ؟! آیا خودش هم متحرک است یا نه ، اگر متحرک باشد محرک مى خواهد یا نه و
اگر بخواهد محرک او چه کسى خواهد بود و همچنین سخن در آن محرک پیش مى آید و
همچنین ؟!
وانگهى این همه چرا در حرکتند اگر نباشد حرکت نیست احتیاج
این همه چیست ؟ آیا همه را یک حاجت است ، یا داراى حاجتهاى گوناگونند و چون
احتیاج عجز و نقص است که به حرکت بدنبال حرکت مى روند و در پى رفع نقص
خودند آیا این همه موجودات مشهود ما نقص اند و کامل نیستند چرا ناقص اند
کامل تر از آنها کیست و خود آن کمال چیست ؟!
و چون به دنبال کمال مى
روند ناچار ادراک عاجز و نقص و احتیاج خود کرده اند پس شعور دارند، توجه
دارند، قوه دراکه دارند، جان دارند، حقیقتى دارد که بدون فکر افتاده اند.
کودکان
به مدرسه مى روند در حرکتند، خواهان علمند و به دنبال علم مى روند، درختان
رشد مى کنند پس در حرکتند و به دنبال حقیقت و کمال رهسپارند، حیوانات
همچنین ، شاید جمادات هم این چنین باشند که سنگى در رحم کوه کم کم گوهرى
کانى گرانبها مى شود.
زمین را مى نگرم ، ستارگان را مى بینم ، بنى آدم
را مشاهده مى کنم ، حیوانات جورواجور که به چشم مى خورد، درختهاى گوناگون
که دیده مى شود، گلهاى رنگارنگ که به نظر مى آید، در همه مات و متحیر؛ با
همه حرفهاى بسیار دارم .
هر گاه در مقابل آینه مى ایستم سخت در خود مى
نگرم و به فکر فرو مى روم که تو کیستى و به کجا مى روى چه کسى تو را به این
صورت شگفت آور در آورده است ؟!
در پیرامون همین حال و موضوع قصیده اى به نام قصیده اطواریه گفتم که برخى از ابیات آن این است :
من چرا بى خبر از خویشتنم |
من کیم تا که بگویم که منم | |
من بدینجا ز چه رو آمده ام |
کیست تا کو بنماید وطنم | |
آخر الامر کجا خواهم شد |
چیست مرگ من و قبر و کفنم | |
باز از خویشتن اندر عجبم |
چیست این الفت جانم به تنم | |
گاه بینم که در این دار وجود |
با همه همدمم و همسخنم | |
گاه انسانم و گه حیوانم |
گاه افرشته و گه اهرمنم | |
گاه افسرده چو بوتیمارم |
گاه چون طوطى شکر شکنم | |
گاه چون با قلم اندر گنگى |
گاه سحبان فصیح زمنم | |
گاه صد بار فروتر ز خزف |
گاه پیرایه در عدنم | |
گاه در چینم و در ماچینم |
گاه در ملک ختا و ختنم | |
گاه بنشسته سر کوه بلند |
گاه در دامن دشت و دمنم | |
گاه چون جغدک ویرانه نشین |
گاه چون بلبل مست چمنم | |
گاه در نکبت خود غوطه ورم |
گاه بینم حسن اندر حسنم |
منبع: معرفت نفس ، ج 1، ص 16.
هر گاه محیط اطراف خود را می نگریم. هستی و موجودات گوناگون آنرا می بینیم،سپس در دیده های خود کاوش می کنیم و گاه دست به قلم می بریم و یافته ها و اندیشه های خود را می نگاریم،این سوال پیش می آید: براستی این کیست که مینگرد و مینگارد؟براستی این چه حقیقتی است که کاوش می کند و یافته ها را با یکدیگر مقایسه می کند، بعضی موجودات را ضعیف و بعضی را قوی تر و کاملتر می یابد و انسان را از همه موجودات هوشمندتر و کاملتر می یابد و در بین افراد بشر، انسان دانا را ازنادان برترمی داند؟
کیست که دست به قلم میبرد و اطلاعات را طبقه بندی می کند و بعد از آنها بهره برداری می کند؟ این چه حقیقتی است که در بین یافته های خود قدم برداشته و آنها را نسبت به یکدیگر مقایسه می کند؟ موجودات را شناسایی نموده و از یکدیگر تفکیک می کند وهمه هستی را به خدمت میگیرد؟
چه خوب است بدانیم، این کیست که می شنود و می بیند و فکر می کند ،آنگاه در شنیده ها و دیده ها و تفکرات خود سفر می کند؟
گیاه شناسی که به شناسایی گیاه، خاک و اصلاح بذرو... می پردازد، تحقیق می کند ،می آموزد و اطلاعات خود را به دقت ثبت می کند، چرا هرگز از حقیقت وجود خود، آن حقیقتی که سالها آموخت و فهمید و تمیز داد، سوال نکند؟از من کیستم که می فهمم ؟ و من کیستم که تحقیق می کنم؟
پزشکی که بدن انسان و چگونگی رابطه بدن با محیط را شناسایی میکند، به تحقیق در علل بیماری و درمان آن می پردازد، چرا لحظه ای در فکر فرو نرود که بگوید آنکس که سالها در پی دانش و علم رفته است و این علم پزشکی را آموخته است، کیست؟ دانشمند علوم تجربی که بارها اعضا را بررسی کرده و بارها در آزمایشگاه آنها را موشکافی کرده است هر چه در تشریح دقیق شد، جایگاه انباشته شدن دانسته ها و اطلاعات را در هیچ عضوی نیافت. براستی دانایی از کجا به دست می رسد و روی کاغذ ثبت میشود؟ او در تشریح مغز کاوش
نمود، نوشته ها و مفهوم ها را در سلولهای مغز نیافت، پس خاطرات، دانائیها و دانش ها در کجاست؟ در کجای مغزانباشته شده است؟ اگرمغز نیز از سلولها و ذراتی مادی تشکیل شده که محتویات سلولهای آن نیز دائماً در حال تغییر و تجدید هستند. پس آن خاطرات قدیم در کجا ثبت است؟ که هر گاه اراده می کنیم آن خاطرات را ازعمق وجود خود فرا می خوانیم؟ این دانائی من که دارائی من است در کجاست؟
در محیط اطراف خود سفر کردیم همه چیز را دیدیم و شنیدیم و لمس کردیم و بوئیدیم، اندیشیدیم ،در بیرون خود سیر کردیم اکنون سفر در خود را آغاز کنیم که حکایتها در درون ماست.
همه ما درابتدای امر می دانیم که هستیم و واقعیت داریم ودیگر موجودات نیز هستند. این قدرت ادراک هستی ،در وجود همه ما، به اندازه شعورما است ،آن کودک شیرخوار ادراک می کند آنجا که سینه مادر را به دهان می گیرد و شیر می خورد، اگر از نهانٍِ وجود کودک بیرون بکشید، خواهد گفت من می دانم که هستم و این منبع شیر نیز واقعیت و وجود دارد و چون هست به سوی آن رو می کنم و آنرا می طلبم. زیرا اگر شیر وجود نداشت هرگز آنرا طلب نمی کردم . بنابراین اولین دریافت هرانسانی که پا به عرصه این جهان می گذارد ، درک هستی است. انسان در اولین مرتبه شهود ادراکی خود، در متنٍ هستی قرار می گیرد.
از همان ابتدا قوای پنجگانه (حواس) کودک ، بخصوص دو قوه ادراکی بینایی و شنوایی که بسیار قوی و وسیع عمل می کنند، شروع به کار می کند و کودک تا چشم باز می کند، از خودش تا پدر و مادر و زمین و آسمان و ماه و خورشید و جنگلها و دریاها را می بیند و با نظام هستی آشنا می شود و می یابد که همه هستند، همه وجود دارند، منتهی از آنجا که کودک است در آغاز الفاظ و اسامی را نمی داند، تا آنگاه که از پدر و مادر خود، اسم موجوداتی را که می بینید سوال می کند و با الفاظ و عناوین آشنا می شود، اما حتی قبل ازآموختن اسم مادر، اسم شیر، به وجود آن کاملاً آگاهی دارد.
ما می خواهیم از ابتدائی ترین نقطه آغاز کنیم و بالا برویم؟ گویا که اکنون برای اولین بار چشم و گوش خود را به روی جهان باز کردیم، به محض گشودن چشم و گوش چیزی به جز اینکه هستیم، ندیدیم و نشنیدیم. با اعضا و جوارحمان همه را لمس کردیم و جز هستی، امر دیگری را نیافتیم، همه آفتاب و تاریکی شب، سرما، گرما همه را حس کردیم و فهمیدیم که هستند و واقعیت دارند.
علامه حسن زاده آملی ازاین علم من کیستم؟اینگونه یاد می کند:
معرفت نفس همان روان شناسی و خودشناسی است که اقرب طرق به ماورای طبیعت و صراط مستقیم خداشناسی است. انسان بزرگترین جدول بحر وجود، و جامع ترین دفتر غیب و شهود، و کاملترین مظهر واجب الوجود است.
این جدول اگر درست تصفیه و لای رو بی شود مجرای آب حیات و مجلای ذات و صفات می گردد. این دفتر شایستگی لوح محفوظ شدن کلمات نوریه شجون حقائق اسماء و شئون رقائق طلّیه آنها را دارا ااست.
دفتر حق است دل به حق بنگارش
نیست روا پرنقوش باطله باشد
سیرا انفسی غایت آن معرفت شهودی است که لم اعبد ربالم اره، و سیر آفاقی نهایت آن معرفت فکری که اولئک ینادون من مکان بعید انسان کاری مهمتر ازخودسازی ندارد، و آن مبتنی بر خود شناسی است.
ایشان در کتاب معرفت نفس آورده اند:
«وجود است که مشهود ما است؛ ما موجودیم و جز ما همه موجودند؛ ما جز وجود نیستیم و جز وجود را نداریم و جز وجود را نمییابیم جز وجود را نمیبینیم. وجود را در فارسی به هست و هستی تعبیر میکنیم. در مقابل وجود عدم است که از آن به نیست و نیستی تعبیر میشود. و چون عدم نیست و نیستی است پس عدم هیچ است و هیچ، چیزی نیست تا مشهود گردد و اگر بحثی از عدم پیش آید به طفیل وجود خواهد بود. پس وجود است که منشأ آثار گوناگون است و هرچه که پدید میآید باید از وجود باشد نه از عدم. و من بدیهیتر از این درس چیزی نمیدانم.»
خلاصه اینکه جز هستی چیزی نیست و همه هستند و هر اثری از هستی است.
حال که وجداناً و عیاناً میدانیم که این ممیّز و حاکم، هر یک از ما است و هر یک از ما دارای این چیز تمیز دهنده است که در هر حال و در هر جا و در هر وقت دارای آن است، میپرسیم که ذات آن چیز یعنی گوهر و سرشت آن چیست و چگونه موجودی است؟ و اگر گفتیم در بیرون ما است، چگونه با ما ربط دارد؟ وانگهی ما کیستیم که او در بیرون ما است؟ و اگر گفتیم در ما است در کجای ما است؟ و اگر گفتیم عضوی از اعضای پیدا یا پنهان ما است کدام عضو است؟
آیا انسان مرده، که تمام اعضا و جوارج ظاهر و باطن او صحیح و کامل است دارای «آن چیز» است که انسان مرده هم ممیّز است؟ میبینیم که نیست؛ و اگر آن چیز هیچ یک از اعضا و جوارح نیست، پس به مردن، انسان چه شده است؟ آیا معدوم شده است یا باز موجود است؟ و اگر معدوم شده است آیا خودش نابود شده است و ذات خود را نابود کرده است یا دیگری او را نابود کرده است؟ و دربارة دیگری میپرسیم که این دیگری کیست که او را نابود کرده است، و چرا او را نابود کرده است، و او چرا از خود دفاع نکرده است؟ و اصلاً نابود کردن « بود» چه معنی دارد و چگونه «بود» «نابود» میشود؟ آیا میتوان باور کرد که خودش نابود شده است و یا خودش ذات خود را نابود کرده است؟ و اگر باز موجود است به کجا رفته است و به مردن چه شده است؟ چرا او را با چشم نمیبینیم؟ اصلاً خود مردن یعنی چه؟ فرق آن با زیستن چیست؟ موت چیست؟ حیات چیست؟ آیا مردن به معنی معدوم شدن است یا معنای دیگری دارد؟
و باز سؤال پیش میآید که من کیستم که دارای آن چیزم؟ آیا من غیر از آن چیزم یا عین آنم؟ و اینکه میگویم من تمیز دادهام و من سنجیدهام، آیا گویندة این مطلب یعنی این حاکم و ممیّز و مقایس، غیر از آن من است یا همان من است؟ و اگرگوئیم عین من نیست و جز من است، چگونه کاری را که دیگری یعنی آن چیز کرده است به خود نسبت میدهم که من کردهام؛ و به همین منوال پرسشهای بسیاری پیش میآید. آیا نباید در یک یک آنها بحث کرد؟ آیا نباید اهل حساب بود؟ آیا نباید بدانیم کیستیم؟ چگونه حکم میفرمائید؟
اینک تنها مطلب بی دغدغهای که بدان اعتراف داریم این است که هر یک از ما دارای چیزی هست که بدان چیز تمیز میدهد و مقایسه میکند و حکم مینماید و نتیجه میگیرد. آن چیز را باید به نامی بخوانیم؛ به هر اسمی بخوانی مختاری، در نامگذاری دعوی نداریم؛ خواه قوة ممیّزهاش خوانی، خواه قوة عاقلهاش نامی، خواه نفس ناطقهاش دانی. خواه به روح یا به عقل یا به خرد یا به جان یا به روان یا به نیرو یا به «من» یا به «انا» یا به دیگر نامها بدان اشارت کنی. و آنچه در این مقام اهمیّت بسیار بسزایی دارد این است که باید کتاب وجود خود را فهمیده ورق بزنیم، و کلمه کلمة آنرا ادراک کرده و یافته و رسیده پیش برویم که این قوة ممیّزه چیست؟ و این انسان کیست؟ و کجائی است؟ و به کجا میرود؟ و آغاز و انجامش چه خواهد شد؟ آیا عاطل و باطل است و ترکیب و مزاجی اتفاقی است و با تراکم ذرّات اتمها و نوترونها و پروتنها به چنین صورتی پدید آمده است؟ و مردن، اضمحلال و انحلال و از هم گسیختگی آنها است و با ویران شدن بدن و خرابی آن، دیگر انسانی نیست و کسی باقی نمانده است؟ چنانکه کوزه ای اتفاقی پدید آمد و پس از چندی شکست و دیگر کوزهای نیست؟ ببینیم از روی منطق دلیل و برهان به کجا میرسیم و چه نتیجه میگیریم.
در دیگر سخن به این نکته خواهیم پرداخت:
آیا آنچه مشهود ما است واقعیتی دارد یا نه؟ به عبارت دیگر آیا هستی را حقیقتی است یا اینکه هیچ چیز، حقیقتی ندارد؟ فیالمثل، همة این جهان هستی چون سرابی است که به صورت آب مینماید، و چون نقش دومین چشم، لوچ است که به شکلی درآمده است که در نتیجه حق و واقع را مطلقاً انکار کنیم و مدعی گردیم که وجود موجود نیست و سرای هستی پنداری و خیالی از ما است.
منبع :معرفت نفس و شرح آن/ ج1/ علامه حسن زاده آملی
منبع : http://alame-hasanzade.blogfa.com
سلام
وب خوبی داری اگه مایل تبادل لبنک هستی منو به عنوان مدح عشق لینک کن وبعد بهم خبر بده تا لینکت کنم.
خودشناسی :
نکتۀ جالب دیگر اینست که عموماً ھر کسی خودش را منحصر بفرد و حق بجانب می داند و دیگران را ھمه یک جور
و ناحق می پندارد . سؤال اینست که این " خود " چیست که منشأ ھمۀ تضادھای شدید و آشتی ناپذیر می
باشد . مثلاً ھر کسی در عین حال که " خود " را برحق و منحصر بفرد می داند بشدت از خودش بیزار
وگریزان است و می خواھد در جمع گم شود و مثل دیگران گردد . البته آدمی ھرچند گاھی تلاش می کند تا
وحدانیت و حقّانیّت خود را برمسند اثبات و سلطه بنشاند ولی ھر بار ناکامتر از دفعۀ قبل شده و باز توبه
می کند و به جمع پناه می برد و سعی می کند ھمرنگ جماعت شود و خود را از یاد ببرد . آدمی باید بفھمد
و بیازماید و باور کند که این " خود " ھمان عدم است و لذا قابل اثبات نیست و حضور و ظھور و حاکمیت
خدا که مظھر وجود است در آدمی این توھّم را پدید آورده که این خودش می باشد ولی در ناکامیھای "
خود " باید باور کند که خودش نیست بلکه خداست و منشأ این ھمه تضادھای معرفتی و عملی بشر تضاد
بین " خود " و خداست . ھمۀ تضادھا حاصل این تلاش است که آدمی می خواھد " خود " را ھمان خدا
بداند و بر جای او بنشاند ولی نمی تواند . سایۀ وجود بر عدم یعنی سایۀ خدا بر " خود" است که اینھمه
تضاد آفریده است . ولی این تلاش ماھیتاً تلاش باطلی نیست بلکه برحق ترین تلاش بشراست که خود را
برجای خدا و خدا را بر جای خود قرار دھد زیرا خلقت آدم برای ھمین امر است . ولی روش آدمی عموماً
اشتباه است و بلکه معکوس است آدمی سعی می کند که " خود " را بر خدا تحمیل کند حال آنکه بایستی
خود را تسلیم محض خدا کند تا خدا برجای او بنشیند و عین " خود" گردد و ھمۀ تضادھا برطرف گردد و
توحید آشکار آید .
از کتاب " حق و باطل " استاد علی اکبر خانجانی
دانلود از وبلاگ عرفان زندگی
http://dl.ketabkhane-erfani.com/download/ketabha/hagho%20batel.zip